حسین پناهی، هیچ کس نبود نه نویسنده، نه شاعر، نه بازیگر. او تمام رازهایش را یک جا حراج کرد. فقط همین، فقط "حراج کردم همه رازهایم را یک جا دلقک شدم با دماغ پینوکیو و بوته گونی به جای موهایم..."
1
من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم! دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم! قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم! عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم! کودکان را دوست دارم ولی از آینه می ترسم! سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم! من می ترسم، پس هستم این چنین می گذرد روز و روزگار من من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم
2
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان نه به دستی، ظرفی را چرک می کنند نه به حرفی دلی را آلوده تنها به شمعی قانعند و اندکی سکوت
3
درختان می گویند بهار پرندگان می گویند، لانه سنگ ها می گویند صبر و خاک ها می گویند مصاحب و انسان ها می گویند "خوشبختی" امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم، در طلب نور ! ما نه درختیم و نه خاک. پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص، باید در حریم خودمان جستجو کنیم ...
4
کهکشانها کو زمینم؟ زمین کو وطنم؟ وطن کو خانه ام؟ خانه کو مادرم؟ مادر کو کبوترانم؟ من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من، ای زمان؟
5
در انتهای هر سفر در آیینه دار و ندار خویش را مرور می کنم این خاک تیره این زمین پاپوش پای خسته ام این سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در آخرین سفر در آیینه به جز دو بیکرانه کران به جز زمین و آسمان چیزی نمانده است گم گشته ام تا کجا ندیده ای مرا ؟
6
نیم ساعت پیش، خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد، آواز که خواند تازه فهمیدم، پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !
7
ما چیستیم ؟! جز ملکولهای فعال ذهن زمین، که خاطرات کهکشان ها را مغشوش میکند!
8
بی تو نه بوی خاک نجاتم داد نه شمارش ستاره ها تسکینم چرا صدایم کردی چرا ؟ سراسیمه و مشتاق سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی نشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت و عصر عصر والیوم بود و فلسفه
9
و رسالت من این خواهد بود تا دو استکان چای داغ را از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم تا در شبی بارانی آن ها را با خدای خویش چشم در چشم هم نوش کنیم
10
شب در چشمان من است به سیاهی چشمهایم نگاه کن روز در چشمان من است به سفیدی چشمهایم نگاه کن شب و روز در چشم های من است به چشمهایم نگاه کن پلک اگر فرو بندم جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
11
به من بگویید فرزانه گانِ رنگ بوم و قلم چگونه خورشیدی را تصویر می کنید که ترسیمش سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟
12
انسانم ! ساکت، چون درخت سیب ! گسترده، چون مزرعه ی یونجه ! و بارور، چون خوشه ی بلوط ! به جز خداوند، چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟!
13
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند، چون من که آفریده ام از عشق جهانی برای تو !
14
ما در هیأت پروانه ی هستی با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم ! برای زمین، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید.
15
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم هر پسین این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
16
به دنیا می آییم عکس ِ یک نفره می گیریم ! بزرگ می شویم، عکس ِ دو نفره می گیریم ! پیر می شویم، عکس ِ یک نفره می گیریم و بعد دوباره باز نیستیم
17
میزی برای کار، کاری برای تخت، تختی برای خواب، خوابی برای جان، جانی برای مرگ، مرگی برای یاد، یادی برای سنگ، این بود زندگی ...