“تو” تنها یکیست آن هم تویی
من دیگران را “شما” خطاب می کنم . . .
.
.
.
نخورده می،چه داند شراب یعنی چه/ندیده آب چه داند سراب یعنی چه
درست نیست که بدانی چه حالتی دارم/مرا ببین که بدانی خراب یعنی چه . . .
.
.
.
عقل تا تدبیر و اندیشه کند
رفته باشد عشق تا هفتم سما
عقل تا جوید شتر از بهر حج
رفته باشد عشق بر کوه صفا . . .
(ویکتور هوگو)
.
.
.
گرمایی بوده ام همیشه اما بین خودمان بماند
سرمایی میشوم وقتی پای آغوش تو در میان باشد . . .
.
.
.
در حسرت آغوش تو هستم ، بغلم کن / از عطر بر و روی تو مستم ، بغلم کن
کی گفته که قراره دور از تو بمونم / من با احدی عهدنبستم ، بغلم کن . . .
.
.
.
روزم با تو آغاز می شود ، شبم بی تو تمام نمی شود !
چه کنم ؟
.
.
.
دلم ، یک مزرعه مى خواهد
یک “تو”
یک “من”
و گندم زارى طلایى رنگ
که هوایش آکنده با عطر نفسهاى تو باشد . . .
.
.
.
اگر گفتی
چگونه می شود مُرده ای را زنده کرد؟
فرض کن من مُرده ام!
حالا بخند…
.
.
.
یک مرد چه میخواهد ؟
دستی که بگیرد در دست
چتری که بگیرد بر دوش
یک همقدم عاشق
با او بشود مدهوش !
.
.
.
من و تو
جمعه و شنبه بودیم!
هر چه قدر من به تو نزدیک بودم
تو از من دور بودی…
.
.
.
نگاهت را گره بزن
به هر لحظه من
حس امنیت می گیرم
وقتی تو
درگیر منی
.
.
.
دو ، ر ، می ، فا ، سل ، لا ، به ، لای ، نت ، ها ، یت ، می ، می ، رم
.
.
.
گفتم ای فال فروش ، لای این بسته فال
“مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید” هم داری ؟
گفت : اگر بود کسی فال فروشی می کرد ؟
.
.
.
امروز یه کار ضرورى دارم و اون دوست داشتن توئه …
دیروز هم همینطور بود
فردا هم همینطوره !
.
.
.
ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻋﮑﺎﺱ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﺭﻓـــــــــــــــــ
.
.
.
یه وقت به سرت نزند ! که شعرهایم را بتکانی …
چرا که رسوا خواهم شد ، و همه خواهند دید !
لحظه لحظه تو را در میان واژه هایم
.
.
.
عشق یعنی :
طوری نگام کنی که انگار …
آدم قحطه !
.
.
.
سر و ته این حرفها را که بزنم
باز هم
تویی که در سرم
ته حرفها را میزنی
.
.
.
آرزویم این است که بهاری بشود روز و شبت
که ببارد به تمام رخ تو بارش شادی و شعف
و من از دور ببینم که پر از لبخند است
چشم و دنیا و دلت …
.
.
.
هنوز هم وقتی باران می آید تنم را به قطرات باران می سپارم
می گویند باران رساناست ، شاید دستهای من را هم به دستهای تو برساند . . .
.
.
.
آدم ها حق دارند آغوشی داشته باشند
که وقتی بغض داشت خفه شان می کرد بهش پناه ببرند
و ایمان داشته باشند تا وقتی که آنجا هستند دست هیچ غمی بهشان نمی رسد . . .
.
.
.
به یک جایی از زندگی که رسیدی میفهمی رنج را نباید امتداد داد
باید مثل یک چاقو که چیزها را می برد و از میانشان می گذرد
از بعضی آدم ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی . . .
.
.
.
صدا … رفت
تصویر … رفت
خاطره اش … نمیرود . . .
.
.
.
دلم یه رمان میخواد…
اولش من و تو باشیم…..
آخرش ما…
.
.
.
گاهی آدم دلش فقط یک دوستت دارم میخواهد
که نمیرد!
“افشین صالحی”
.
.
.
قدیم تر ها چقدر بهانه برای “ملاقات” و “محبت” زیاد بود !
چشمه ی آب ، کوزه ی سنگین ، راه طولانی !
آب را که لوله کشی کرده اند همه چیز خراب شده !
.
.
.
باید از بهترین دوست ترسید…
چون هیچ کس روح تو را آنقدر عریان ندیده
که جای دقیق زخم ها را بداند !
.
.
.
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم…
ای رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم..
سیمین بهبهانی
admin
1392/08/27 ساعت 21:45