داستانهای کوتاه-مارها و قورباغه‌ها-صدف های بدبو-دو خلبان نابینا

مارها قورباغه‌ها را می خوردند و قورباغه‌ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند
تا اینکه قورباغه‌ها علیه مارها به لک لک‌ها شکایت کردند
لک لک‌ها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه‌ها از این حمایت شادمان شدند.طولی نکشید که لک لک‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه‌ها
قورباغه‌ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند

عده ای از آنها با لک لک‌ها کنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند
مارها بازگشتند ولی اینبار همپای لک لک‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها کردند
حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند
ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است !
اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !!؟؟
 

از دشمنان برند شکایت به دوستان چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم ؟


داستان صدف های بدبو
شغل مردی تمیز کردن ساحل بود.او هر روز مقدار زیادی از صدف های شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد. و مدام به صدف ها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند.
او باید هر روز آنها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بد اخلاقی انجام می داد.
روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با این صدف های بدبو درست کرده، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. یک سال بعد، آن دو مرد، در جایی یکدیگر را دیدند.
آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید که چطور توانسته در این مدت کم چنین ثروتی را به دست بیاورد. مرد ثروتمند پاسخ داد: " من هدیه ای را پذیرفتم که خدا هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی. در تمام صدف های نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود. "

درس اخلاقی: گاهی هدایا و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنج ها نهفته اند.


دو خلبان نابینا که هردو عینک های تیره به چشم داشتند،
در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند،در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در
دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می کرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
در همین حال، زمزمه های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت.
هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می شد چرا که می دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می رود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می داد و چرخ های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.
اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری می گوید :
باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می کنن
و اون وقت کار همه مون تمومه !!!!


نظرات 2 + ارسال نظر
aida 1391/08/12 ساعت 01:36


kheiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiliiiiiiiiiiiiiiiii bahal boooooooooooooooooood

aida 1391/08/15 ساعت 23:46

sad bar dg ham bkhoonam baz az kare un khalabana qash mikonam az khande-

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد