شاد باش که از شادی تو دلشادم ، تا تو شادی ز غم هر دو جهان آزادم ، لذت زندگی من همه خرسندی توست ، بی وفایم که وفایت برود از یادم .
اگر خداوند آرزویی را در دل تو انداخت ، بدان که توانایی رسیدن به آن را در تو دیده است .
لحظه ها در پی هم می گذرند و میان آن ها تو فقط می مانی ، لحظه ای با من باش ، تا ابد در دل من مهمانی .
سلام ، این چه اخلاق بدییه هست که داری ؟ یه چیزی از آدم می گیری چرا پس نمیاری ؟ نمیگی دلمو نیاز دارم ؟
عشق ، سوءتفاهمی است که با یک متاسفم فراموش می شود . (احمد شاملو)
راز سکوت را نم نم اشک می داند و غم تنهایی عشق را خلوت شب .
بیا
تا باورت گردد که بی تو کمتر از خاکم ، ولی با تو افلاکم ، بیا با
آرزوهایم بسازم خانه ای در دل ، سراغم را نمیگیری مگر بیگانه ای با دل ؟
چه کسی میگوید که گرانی اینجاست ؟ دوره ی ارزانیست ، چه شرافت ارزان ، تن عریان ارزان ، عشق ارزان و دروغ از همه چیز ارزانتر .
یک صندلی خالی کنار رویاهایم از آن توست ، بنشینی یا بروی ، دوستت دارم !
اگر
می دانستید که یک محکوم به مرگ هنگام مجازات تا چه حد آرزوی بازگشت به
زندگی را دارد ، آنگاه قدر روزهایی را که با غم سپری می کنید ، می دانستید
. (ابو علی سینا)
روزگاری جاده ای بودم غرق تردد ، جاده ای
که از رفت و آمد لحظه ای خالی نمی شد ، من که بسیار غریبان را به آبادی
رساندم ، عاقبت خود ماندم و ویرانه و تنهایی خود .
زندگی غمکده ای بیش نبود ، بهر ما جز غم و تشویش نبود ، به کدام خاطره اش خوش باشم ، که کدام خاطره اش نیش نبود .
هر
وقت حس کردی فاصله ها ما را از هم دور کرده اند ، به یاد خاطره های
باشکوهمان بیفت ، باور کن فاصله ها هیچ وقت حریف خاطره ها نمی شوند .
انسان عاشق زیبایی نمی شود بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست !
عاشقت گشتم تو گفتی عاشقان دیوانه اند ! عاقبت عاشق شدی دیدی که خود دیوانه ای .
اگر کسی می گوید که برای تو می میرد دروغ می گوید ، حقیقت را کسی می گوید که برای تو زندگی می کند !
ما
همیشه صداهای بلند را می شنویم ، پر رنگ ها را می بینیم ، سخت ها را می
خواهیم ، غافل از اینکه خوب ها آسان می آیند ، بی رنگ می مانند و بی صدا
می روند .
عدو با جان حافظ آن نکردی ، که با ما چشم آن ابروکمان کرد . (حافظ)
هرگزم
نقش تو از لوح دل و جان نرود ، هرگز از یاد من آن سرور خرامان نرود ، هر
که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان ، دل به خوبان ندهد وزپی اینان نرود .
(حافظ)
رواق منظر چشم من
آشیانه توست ، کرم نما و فرودآ که خانه خانه توست ، به لطف خال و خط ربودی
از عارفان دل ، لطیفه های عجب زیر دام و دانه توست . (حافظ)
اس ام اس مثله فاتحه میمونه
واسه هرکی میفرستیش روحش شاد میشه
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اس ام اس مخصوص حاجیان از حج برگشته:
گرچه داری لطف و احسان حاجی
اینقدر خودت به من نچسبان حاجی!
با ویروس آنفولانزای خوکی خود
اینقدر تن مرا ملرزان حاجی!!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
امیدوارم توپ خوشبختی سانترش همیشه روی قلبت باشه
و با شرایط بالا خوشبخت بشی . . . !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دیروز به جرم بالا رفتن از قلبت دستگیر شدم !
بیا بهشون بگو ساکن قلبم دزد نیست !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اسب
سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش . دخترک شنل توریش را پوشیده
بود و آماده آماده بود . اسب سفید را هم زین کرده بودند. وقتی سوار شد
مادرش گفت : " سکه رو که انداختم . راه می افته"
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
یک خانم از یک آقا هزار تا چیز می خواد اما یک آقا از بس آقاس از هزارتا خانم فقط یه چیز می خواد !!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چاکرتیم سالار!
.
.
.
تو حوضی که ماهی نباشه قورباغه سالاره
زغال قلیونتم ، بکش خاکستر شیم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
زغال قلیونتم رفیق! میسوزم تا بسازمت!!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
سوزن رفاقت در تیوپ قلبم فرو رفت و گفت: فییییییییییس
تازه فهمیدم پنچرتم رفیق!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پدال دنده موتورتیم با پا بزن تو سرمونو خلاصمون کن!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پوست موز زیر پاتم ، حال میکنم اگه افتخار بدی پاتو بذاری روم !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
به لوتی میگم : آب بده دریا میده ، میگم گل بده گلستان میده ، میگم معرفت و دوستی بده همش شماره تو رو میده !!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
آب دماغتیم…آنتی هیستامین بخور ، فنا شیم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
باد معدتیم فشار بیار هوا شیم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
قرمزی چشاتم نفازلین بریز فنا شیم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پی پیتیم سیفونو بزن فناشیم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بند کفشتیم گره بزن خفه شیم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کش شلوارتم رفیق ولم کن تا آبروتو ببرم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
سیگارتیم بکش تا دود شیم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
زنگ در خونتم هر کس تو رو بخواد باید منو بزنه
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چروک لباستیم اتو بزنی هلاک شدیم!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
تریپ مرام : کلنگتم عمله !!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
سلامی به گرمی آش رشته که با پیازداغ روش نوشته :
“مرامت منو کشته“
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
میگن نارنگی چون پوستش زود کنده میشه
پیش مرگ همه ی میوه هاست !
نارنگیتیم هلو !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
این اس ام اس رو میزنم به سلامتی همه خوبا
که سخت مشغول شطرنج زندگی اند
و نمیدونن ما مات رفاقتشون هستیم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دیروز روز جهانی آوارگان بود، توقع داشتم یه تشکر خشک و خالی از ما میکردی که یه عمریه آوارتیم !!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دل به تو دادم که ناز کنی نگفتم که کی باز کنی !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
زرگترین دشمن آدم پوله:هر چی دشمن داری بده به من و خودتو خلاص کن!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
میگی پول چیه ؟ پول مثه چرک دسته / پس همشو بده من ، نذار چرک شه دستت !
روز اول مهر بود و قرار شد که این دو دوست صمیمی به مدرسه بروند خیلی خوشحال شدند. هر دو کتابهایشان را جلد کردند و قلم و دفترچه فراهم کردند تا درس معلم را خوب یاد بگیرند و قبول شوند و اتفاقا هر سال جزو شاگردان اول و نمونه بودند. احمد که پدرش از بیماری مرموزی رنج میبرد دلش میخواست زودتر بزرگ شود و به آرزوی پدرش جامه عمل بپوشاند و به مردم ده خدمت کند زیرا دهی که احمد و محمود در آنجا زندگی میکردند، دکتر نداشت و آنها اگر کوچکترین ناراحتی پیدا میکردند باید یک فاصله طولانی تا ده دیگر را که دکتر داشت طی کنند. هنوز چند ماهی از رفتن احمد و محمود به مدرسه نگذشته بود که بیماری پدر احمد بدتر شد و متاسفانه یک روز صبح که احمد آماده رفتن به مدرسه شده بود متوجه شد که پدرش مرده است. احمد پس از مرگ پدرش بسیار گریه کرد از طرفی او دیگر نمیتوانست این روزها به مدرسه برود و درس بخواند چون با همان سن کم باید در کشاورزی به مادرش کمک میکرد تا بتواند زندگی خواهر و مادر خود را تامین نماید. محمود که دوست خوبی برای احمد بود وقتی متوجه جریان شد با معلم او صحبت کرد و معلم هم ماجرا را برای مدیر مدرسه تعریف کرد و قرار شد که معلم مهربان شبها به احمد درس بدهد تا او بتواند هم کار کند و هم درس بخواند. بله بچههای خوب احمد روزها کار میکرد و شبها درس میخواند و هرسال هم قبول میشد و در این راه محمود به احمد کمک میکرد و هر چه یاد گرفته بود به او میآموخت. بچههای خوب خلاصه ماجرای احمد و محمود به اینجا ختم میشود که پس از طی سالیان دراز احمد بر اثر تلاش و کوشش دکتر شد و به خدمت مردم ده پرداخت و محمود هم همان طور که آرزو میکرد مهندس شد و به آباد کردن ده کوچکشان پرداخت. شما هم یادتان باشد که در سایه تلاش و کوشش هم میتوان درس خواند و هم کار کرد تا بتوانیم در آینده به کشورمان خدمت کنیم. همان طور که احمد و محمود خدمت کردند و حالا خوشبخت هستند.
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد.
رفت که دنبال خدا بگردد و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالی رنجور و کوچک کنار راهایستاده بود، مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جادهبودن و نرفتن؛
درخت زیرلب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی وبیرهاورد برگردی. کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست...
مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت.
و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهددید؛ جز آن که باید.
مسافر رفت و کولهاش سنگین بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود...
به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود. درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود.
زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید.
مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم میهمان کن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری.اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت.
حالا در کولهات جا برای خدا هست و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت...
دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم وپیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم ، و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست ...
این داستان برداشتی است از فرمایش حضرت علی
"من عرف نفسه فقد عرف ربه"
آن کس که خود را شناخت به تحقیق که خدا را شناخته است...
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو
هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز
شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه
افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان
افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز
تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت
کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا
کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم
شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین
کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به
هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
ـ بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».