1) دوستت دارم ، نه به خاطر
شخصیت تو، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن
پیدا می کنم.
2) هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی
دارد باعث ریختن اشکهای تو نمی شود.
3) اگر کسی تو را آنطور که می خواهی دوست ندارد به این
معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
4) دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو
را لمس کند.
5) بدترین شکل دلتنگی برای کسی آنست که در کنار او باشی و
بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.
6) هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحتی چون هر کس
امکان دارد عاشق لبخند تو شود.
7) تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ولی برای یک
نفر تمام دنیا هستی.
8) هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو
بگذراند نگذران.
9) شاید خدا خواسته است که بسیاری از افراد نامناسب را
بشناسی و سپس شخص مناسب را، به این صورت وقتی او را یافتی
بهتر می توانی شکرگزار باشی.
10) به چیزی که گذشت غم مخور به آنچه پس از آن آمد لبخند
بزن.
11) همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال
همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش به کسی که تو
را آزرده است دوباره اعتماد نکنی.
12) خود را به فردی بهتر تبدیل کن و مطمئن باش که خود را
می شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته
باشی او تو را بشناسد.
13) زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار بهترین چیزها در
زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری
یه روز شرلوک هلمز با دستیارش واتسن به تعطیلات میرند و در ساحل دریا چادر میزند و در داخل چادر می خوابند ....
نیمه شب هلمز بیدار میشه و واتسن رو هم بیدار میکنه بعد ازش میپرسه : واتسن تو از دیدن ستاره های آسمان چه نتیجه ای میگیری ؟؟!!
واتسن
هم شروع میکند به فلسفه بافی در مورد ستارگان و میگه این ستاره ها خیلی
بزرگند و به دلیل دوری از ما این قدر کوچک به نظر میرسند و در سایر
سیارگان هم ممکن حیات در آنها وجود داشته باشد و چند نوع انسان در کرات
دیگر زندگی کنند ....
که در این جا هلمز میگه : واتسن عزیز !!! اولین نتیجه ای که می بایست میگرفتی اینه :
چادر ما رو دزدیده اند !!!!
نجار پیری خود را
برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با
صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای
طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به
استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این
استراحت می خواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را
منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته
بود پافشاری کرد. سرانجام صاحب کار درحالی که با
تأسف با این درخواست موافقت می کرد، از او خواست
تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده
بگیرد.
برای نادان پیرایه ای
سزاورتر و زیباتر از
خاموشی نیست . بزرگمهر
* * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * *
هنر آموختن گوش کردن است
. گادامر
* * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * *
چه زیبایند آنانی که
همیشه لبخندی برلب دارند
. ارد بزرگ
* * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * *
در میان امواج ، در جاده
های پر فراز و نشیب و درد
دریاها به دنبال خوشبختی
می دویم ، در حالیکه
خوشبختی در اینجاست .
هوراس
* * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * *
غرق ترانه میشوم از نگاه
گاه گاه تو / کاش خانه ای
بنا کنم در حوالی نگاه تو
. . .
* * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * *
گفتی چو خورشید زنم سوی
تو پر / چون ماه شبی
میکنم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی تنگ
غروب / افسوس که مهتاب
شدی وقت سحر . . .
* * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * *
یادت باشه یادتو به یادم
میمونه / یادی کن که یاد
ما هم به یادت بمونه . .
.
آورده اند که بهلول سکه
طلائی در دست داشت و با
آن بازی می نمو د . شیادی
چون شنیده بود بهلول
دیوانه است جلو آمد و گفت
:
اگر این سکه را به من
بدهی در عوض ده سکه که به
همین رنگ است به تو میدهم
. بهلول چون سکه های او
را دید دانست که آنها از
مس هستند و ارزشی ندارند
به آن مرد گفت به یک شرط
قبول می کنم :.....
اگر سه مرتبه با صدای
بلند مانند الاغ عر عر
کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند
خر عرعر نمود . بهلول به
او گفت :
تو که با این خریت
فهمیدی سکه ای که در دست
من است از طلا می باشد ،
من نمی فهمم که سکه های
تو از مس است . آن مرد
شیاد چون کلام بهلول را
شنید از نزد او فرار نمود
.
شخصیت افراد از روی
رنگ چشم، گزینه جدیدی است که در روابط انسانی بیتاثیر نبوده و چنانچه
درست به کار رود، مشکلات زیادی را حل خواهد کرد.
مطلب زیر که توسط یکی از انجمنهای اینترنتی عربی منتشر شده است، به بررسی انواع رنگ چشم و شخصیت دارندگان آن میپردازد.
*رنگ چشم سبز
رنگ
چشم سبز، نشان دهنده آن است که صاحبان آن، شخصیتی قوی و ارادهای بالا
دارند. در تصمیمگیریها، خیلی محکم عمل میکنند و تا حدی خود رای و
مغرور نیز هستند. این افراد، اعتماد به نفس بالایی دارند و تا آخرین
توان خود به دیگران کمک میکنند..
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت....
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او
میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد با اندوه
گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی
مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر
روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟ پیرمرد با صدایی گرفته،
به آرامی گفت: اما من که میدانم او چه کسی است...!