روزی بازرگان موفقی از
مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در
غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر
شده اند و
خسارت هنگفتی به او وارد امده است
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت؟
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند
کرد و گفت
فردا شروع به کار خواهم کرد
"خدایا ! می خواهی که
اکنون چه کنم؟"
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های
خانه و
مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود
مغازه ام سوخت
اما ایمانم نسوخته است