چند داستان بسیار زیبا


فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند پذیرفت. او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه، ناامید و در عذاب بودند. هرکدام قاشقی داشتند که به دیگ می رسید ولی دسته قاشق ها بلندتر از بازوی آن ها بود، به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب آنها وحشتناک بود.
آنگاه خداوند گفت: اکنون بهشت را به تو نشان می دهم. او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد. دیگ غذا، جمعی از مردم، همان قاشق های دسته بلند. ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت : نمی فهمم؟ چرا مردم در اینجا شادند؟ در حالی که در اتاق دیگر بدبخت هستند، با آنکه همه چیزشان یکسان است؟
خداوند گفت: خیلی ساده است، در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند. هر کسی با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد، چون ایمان دارد کسی هست که در دهانش غذایی بگذارد!!!


یک آقا و یک خانم که سواره قطاری به مقصدی خیلی دور شده بودند بعد از حرکت قطار متوجه شدند در این کوپه درجه یک که تخت خواب هم داشت با هم تنها هستند و هیچ مسافره دیگه ای وارد کوپه نشد ساعت ها سفر در سکوت گذشت و مرد مشغوله خواندن کتاب بود و زن مشغوله بافتنی بافتن بود
شب موقع خواب خانم تخت طبقه بالا و آقا تخت طبقه پایین رو اشغال کرد. اما مدتی نگذشته بود که که خانم از طبقه بالا دولا شد و مرد رو صدا زد و گفت: ببخشید میشه یه لطفی در حق من بکنید
مرد: چه لطفی؟
زن: من خیلی سردمه. میشه از مهماندار قطار برای من یه پتوی اضافه بگیرید؟
مرد: من یه پیشنهادی دارم.
زن: چه پیشنهادی؟
مرد: فقط برای همین امشب فکر کنیم زن و شوهریم
زن خنده زیرکانه ای کرد و با شیطنت گفت چه اشکالی داره موافقم
مرد: قبول؟
زن: قبول
مرد: حالا مثل بچه آدم خودت پاشو برو از مهماندار پتو بگیر من خوابم میاد دیگه ام مزاحم من نشو




روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد .یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!



در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.

در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی‌ بود که برای اعتراف مراجعه کردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد