آورده اند که بهلول سکه
طلائی در دست داشت و با
آن بازی می نمو د . شیادی
چون شنیده بود بهلول
دیوانه است جلو آمد و گفت
:
اگر این سکه را به من
بدهی در عوض ده سکه که به
همین رنگ است به تو میدهم
. بهلول چون سکه های او
را دید دانست که آنها از
مس هستند و ارزشی ندارند
به آن مرد گفت به یک شرط
قبول می کنم :.....
اگر سه مرتبه با صدای
بلند مانند الاغ عر عر
کنی !!!
شیاد قبول نمود و مانند
خر عرعر نمود . بهلول به
او گفت :
تو که با این خریت
فهمیدی سکه ای که در دست
من است از طلا می باشد ،
من نمی فهمم که سکه های
تو از مس است . آن مرد
شیاد چون کلام بهلول را
شنید از نزد او فرار نمود
.